کشتی کج ملی



نويسندگان
لينک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وبلاگ سیاسی و اجتماعی و ورزشی و آدرس wwe.ehsan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





مرد مرده

هر داستانی شروعی دارد . شروع داستان من در واشنگتن دی سی و در سال 1969 بود . واشنگتن دی سی در دهه های شصت و هفتاد و هشتاد یکی از فقیرترین منطقه های کشور بود . قتل یک چیز متداول بود . و کراک و کوکائین تازه وارد بازار شده بودند . زندگی برای کودکان حتی از زندگی در خیلی از کشورهای جهان سوم هم بدتر بود . سیاستمداران فاسد بودند . بی خانمانی به اوج رسیده بود . و حتی مردم پابند به قانون پلیس را به چشم دشمن می دیدند .

ولی برای من خانه بود .

من این حرف را نمی زنم که شرایط بد و جنایی وقتی که در حال رشد بودم روی من تاثیر نگذاشت . این طور نبود که من در یک شرایط امن و دور از بقیه زندگی کنم . حتی قبل از این که نه ساله بشم سه مورد قتل در حیاط پشتیمان اتفاق افتاد . در شرایطی که واشنگتن برای خیلی از مردم محل خیلی بدی بود ، برای من این طور نبود . و دلیل بزرگش مادرم بود .

خانواده

من در 18 ژانویه سال 1969 به دنیا آمدم .

به دلایل عجیب تاریخ تولد موضوع مهمی در کشتی کچ جهان محسوب می شود . وقتی که تازه کارم را شروع کرده بودم یک نفر در جایی نوشت که من در سال 1966 به دنیا آمدم . این تاریخ به دلایلی خیلی بین مردم مورد قبول واقع شد . تاریخ های دیگری هم هستند که خیلی عمومی شدند . تاریخ های خیلی زیادی . در نتیجه وقتی که من تاریخ درست را می گویم خیلی از مردم فکر می کنند که من در مورد سنم دروغ می گویم .

من به خدا قسم می خورم که این مسئله به موضوع بزرگی تبدیل شده .

همین هفته ی پیش یه پسری به دوست دخترم گفت که من در مورد سنم بهش دروغ گفتم گفت که من واقعا سی و هشت سالم نیست . گفت که من چهل و دو سالم است . شاید می خواست بپرونتش نمی دونم .

من در مورد تولدم دروغ نمی گویم . من سعی می کنم که در مورد هیچ چیزی دروغ نگم . ولی حداقل اون طوری نه . این یک راز نیست که من دیر به این حرفه آمدم .من وقتی که وارد کشتی کچ شدم تقریبا سی سالم بود . این سن برای شروع کار یک کشتی کچ کار خیلی دیر است . من هیچ وقت در مورد سنم دروغ نگفتم و احمق نیستم که الان این کار را بکنم . حداقل اگر می خواستم دروغ بگم نمی گفتم که سی و هشت سالم است و دست کم پنج سال از سنم کم می کردم .

من یک خواهر دارم که تقریبا یک سال بعد از من به دنیا آمد . پدر و مادر ما برای نام گذاری ما خیلی حوصله نداشتند . من اسم پدرم را روی خودم گذاشتم دیوید مایکل باتیستا و خواهرم اسم مادرم را روی خودش گذاشت دنا رید باتیستا این جوری برای مردم آسانتر بود که اسم های ما را به خاطر بسپارند .

( تلفظ اسم من در کشتی کچ‌‌‌Batista است ولی در شناسنامه ام بعد از اولین a یک u دارد )

پدرم در واشنگتن به دنیا آمد ولی خانواده اش اهل فیلیپین بودند و من به عنوان یک کشتی گیر همیشه به خاطر رابطه ی فامیلی ام احساس علاقه قوی ای نسبت به طرفداران فیلیپینی ام دارم . پدر او – پدر بزرگ من – در ارتش کار می کرد . او زیاد در مورد شغلش صحبت نمی کرد ولی من می دانم که او در جنگ جهانی دوم حظور داشت . و او در جنگ مجروح شده بود . خانواده در آن زمان به او به عنوان یک افسانه نگاه می کردند ولی من چیز زیادی در موردش نمی دانم .

من همیشه شنیدم که او خیلی مورد علاقه ی خانم ها بود و وقتی که جوان بود برای خودش مشکلاتی در سن فرانسیسکو درست کرد . او عضو یک گروه گانگستری بود و به دلایلی یا دلایل دیگر آنها می خواستند که او را بکشند . در هر حال او این طوری برای من تعریف کرده . او به خاطر آن مشکلات از شهر خارج شد و به شرق آمریکا آمد .

وقتی که من به دنیا آمدم سال ها از آن روزهای سخت گذشته بود . و هرگز با من در مورد آن چیزها صحبت نمی کرد . من فکر می کنم که نوه ی مورد علاقه ی او بودم و او نمی خواست که این را نشان بدهد . و در شهر همیشه به من افتخار می کرد .

برطبق داستان های خانواده پدر بزرگ من هیچ وقت هیچ کدام از نوه هایش را وقتی که بچه بودند بغل نمی کرد . او از آن نوع آدم ها نبود . ولی یک روز که یک چیزی داشت می سوخت یا یک همچین چیزی داشت اتفاق می افتاد مادرم من را توی بغل پدربزرگم گذاشت . چهره ی پدربزرگم سرحال آمد . وقتی مادرم برگشت که من را بگیرد ، من و پدربزرگم حسابی با هم صمیمی شده بودیم . از آن روز به بعد من نوه ی مورد علاقه ی او بودم . من هنوز به یاد دارم که او از من می پرسید که چه قدر دوستش دارم و من دست هایم را باز می کردم و می گفتم این قدر .

وقتی که او در سال 1998 مرد قلب من شکست . او در قبرستان آرلینگتون به خاک سپرده شد . محلی برای مردان و زنانی که به کشور خدمت کردند .

پدربزرگ من شغل های زیادی در واشینگتن داشت . ولی من او را به عنوان یک آرایشگر به یاد دارم . او یک مغازه در آکسن هیل ماریلند داشت . یک مکان قدیمی که چهار تا صندلی داشت . او در محله خیلی معروف بود .همه او را می شناختند . وقتی که با او به مک دونالد می رفتی یا باهاش قدم می زدی همه بهت سلام می گفتند . او خیلی دوست داشتنی بود .

او یک پدر بزرگ بخشنده بود . وقتی که من حدود شش یا هفت سال داشتم خانه ی ما خیلی به مغازه ی او نزدیک بود و فقط چند تا کوچه فاصله داشت . من به مغازه ی او می رفتم و روی صندلی می نشستم . او به من آبنبات چوبی می داد . پسر عموم آنتونی که کمی از من بزگتر بود هم با من می آمد . بعضی وقت ها پدربزرگم به ما پول می داد و ما به مغازه ی اسباب بازی فروشی آر می رفتم . آن مغازه دقیقا آن طرف خیابان بود .

برای مدتی من و آنتونی کار جالبی می کردیم . ما اسباب بازی ها را می خردیم و باهاشون بازی می کردیم و وقتی که از آن ها خسته می شدیم ، آن ها را می شکستیم و به مغازه برمی گرداندیم .

ما می گفتیم که این اسباب بازی ها شکسته اند .

و آن ها اسباب بازی های شکسته را می گرفتند و آن ها را عوض می کردند و ما اسباب بازی های بیشتری می گرفتیم .

من و آنتونی خیلی به هم نزدیک بودیم . خیلی نزدیک . او تنها فامیل پسر هم سن من بود . و برای مدتی من با او خواهرش و پدر و مادرش زندگی کردم . این کار ما را خیلی به هم نزدیک کرد . ما مثل دو تا برادر بودیم . او مثل هر برادر بزرگتر دیگری برای من قلدر بازی در می آورد . بعضی وقت ها من را آن قدر اذیت می کرد که من گریه می کردم و کارهایی مثل این . ولی من باز هم دوستش داشتم . من همیشه دوست داشتم که مثل او باشم .

متاسفانه او چند سال پیش در یک حادثه وحشتناک رانندگی مرد . این واقعا شک بزرگی برای خانواده بود . من هنوز دلم برایش تنگ می شود .

کتاب باتیستا

 

هميشه براي يک لحظه کودکيم را به ياد مي آورم .زماني که مادر من هيچ شغلي نداشت ولي خوشبختيم را در آنجا با چشم مي ديدم.مادرم هم خودش را خوشبخت مي دانست اما به هر حال او دو کودک کوچک داشت و مجبور بود براي گرسنه نماندن آنها کار کند.کار سخت.او بعد از مدتي سر کار رفت هر چند که ميزان مزد او کم بود.شغل او کفاف ادامه زندگي را نمي داد و او براي بدست آوردن پول اضافي خانه هاي مردم را نظافت مي کرد.من  و خواهرم هيچ چيز نمي توانستيم نگاه داريم و هيچ چيز براي گذراندن فراغت خود نداشتيم.مادرم هم به فکر اين قضيه بود و شغلهايش رو به بهبودي بود و روز به روز در آمد خود را افزايش ميداد.در واقع با حقوق فعلي او ما حتي جاي مناسبي براي خوابيدن نداشتيم.بعد از مدتي او در سرويس پيام رساني (پيک) استخدام شد و سر انجام بعد از مدتها به DHL راه پيدا کرد.شايد استخدام او در "دي اچ ال"يک موهبت الهي براي ما بود .طوري که ورق زندگي ما را تاحدي برگرداند.شايد کار و زحمات مادرم در حال حاضر هم برايش غرور آفريني و سربلندي آفريده است به طوري که در حال حاضر به يک انسان آبرودار در محله ي Teamster Local 85 در سان فرانسيسکو شناخته ميشود.من در تمام عمرم هميشه و به خاطر همه چيز از او سپاسگذارم.

ما در خيابان چهارهم که نزديک خيابان Divisadero  و خيابان castro  بود زندگي مي کرديم.و مدرسه ي من بين اين دو خيابان در واشنگتن دي سي واقع بود و در راه مدرسه تا خانه مان دو تا پارک وجود داشت ،يکي از آنها  Buena.  و ديگري VistaDuboce نام داشت که من با علاقه ي زيادم فقط مي توانستم آنها را از دور مشاهده کنم ،چرا که هزينه ي ورودي اين پارکها رو نداشتم . همچنين در راه خانه آپارتمانها و خانه هاي زيبايي رو ميديدم که انواع و اقسام مبلمان هاي زيبا را شاهد بودم که در آنها جاي داده شده بود.به هر حال من بايد فقط حسرت آن خانه ها را مي خوردم.

يک روز مادرم يک تشک نرم و خوب از يکي از آشنايان گرفت و خواهر کوچکم بيشتر به آن احتياج داشت ولي من هم خيلي دوست داشتم روي آن بخوابم بنابران مادرم اين تشک را به گونه اي جالب بين ما تقسيم کرد.ما حتي براي حل مشکل فقدان مبلمان هم فکر انديشيديم و جعبه هاي شير را بگونه اي زيبا تزئئن کرديم و به جاي صندلي در آشپزخانه مان قرار داديم و با استفاده از قرره هاي سيمي يک ميز مناسب بين اين صندلي قرار داديم و تا سالها از آنها استفاده نموديم .حتي تا اين اواخر اين کار شيک بودن خود را حفظ کرد.

مادرم پوشاک روزمره ي ما را از حراجي ها تهيه مي کرد .من به ياد دارم يک روز بعد از خريد يک جفت کفش برايم در راه مدرسه کف آن از کفشم جدا شد و من براي اينکه پاهايم خيس نشود يک تکه مقوا از سطل زباله برداشتم و در کف کفشم قرار دادم.

                              نظر یادت نره

 

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ ] [ احسان نیک فطرت ]

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید نام:احسان نام خانوادگی:نیک فطرت کشتی گیرانی که عاشقشان هستم: راک.سی ام پانک.شیمیس
آرشيو مطالب
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 28
بازدید کل : 102398
تعداد مطالب : 39
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1